حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
یک سال پیش
شایدم بیشتر یه روز ناخودآگاه چشمم به تلویزیون افتاد
چشمم به یه چهره افتاد
شهید نورعلی شوشتری
واقعا" ناراحت شدم
چهره اش را اینجوری دیدم و احساس کردم چهره اش خیلی آشناست
احساس میکردم جایی دیدمش ولی نمیدونستم کجا
یه شب بازم تلویزیون یه برنامه داشت درباره شهید
یه لحظه دیدم اولش زد
تقدیم به خادم شهید امام رضا
آخ
انگار یه لحظه زیبا از بین تمام لحظه های زیبای فراموش شده زنده شده
آره
شهید نورعلی شوشتری
همون خادم شهید امام رضا بود که این خاطره رو واسم زنده کرد
لحظه ی وارد شدنم به حرم با
یه لباس سبز و یه چهره خندان کفشام رو ازم گرفت و با یه لحن قشنگ بهم خوش آمد گفت
از بین این همه خادم و کفشدارهای حرم فقط چهره ی این شهید ثبت شده بود در خاطرم
راستی این خاطره رو فکر کنم واست تعریف کردم
آره دیگه
ذوق گفتن
این جور خاطراتم
فقط واسه خودته
خبری از سوغاتی نیست ؟
اینم سوغاتی :
زیربارنددرختان که تعلق دارند
ای خوشاسرو که ازبارغم آزادآمد
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته ام رقصان نماید
میا بی دف به گور من ای برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید