سلام
به رسم جمعه ها دلم نذر دلگیر بودنش رو ادا کرده و الان هم که دیگه نزدیک غروب جمعه است
لحظه ی اوج ...
آه ه ه ه ه ه ه ه
حالم خوبه
ولی پاهام بد جور حس خستگی و گرفتگی و سستی گرفتن
نمی دونم چرا ؟؟؟
یه تفال تقدیمت
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این به آب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
به امی د د یدار