شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

چه دنیاییست !

سلام صبحت بخیر عجب دنیایی داریم با این عجیبیش اسمش رو چی میشه گذاشت؟ به آدماش چی میشه گفت؟ به اتفاقاش چی میشه گفت؟ فقط یه جواب میاد به مغز نخودی من یه جواب کوتاه اونم اینه: نمیدونم ولی این دنیا یه احساسات خوبم داره یه احساسات شیرین

سفر

سفر به مرکز ایران  

 

تهران  

 

کاریه    

 

میخوام یه دکتر هم برم  

  

 

 

سرسبزترین بهار تقدیم تو باد  

آوای خوش هزار تقدیم تو باد  

گویند که لحظه ایست روییدن عشق  

آن لحظه هزار بار تقدیم توباد  

 

 

به امید دیدار

یک با یک برابر نیست

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گچ پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین هم تقسیم می کردند
ان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
دلم بر حال او می سوخت
بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
وبر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک و غمگین بود
چنین بنوشت
که یک با یک برابر شد
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
“همیشه یک نفر باید به پا خیزد”
به آرامی سخن سر داد
این تساوی اشتباهی فاحش و محض است!
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
 آیا باز
هم یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سؤالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت

بالا بود

و آن که قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه داشت
بالا بود
وان سیه چرده کز درد می نالید
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد هام؟!
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خود بنویسید:
در روی زمین دیریست
که یک با یک برابر نیست

ما گدایان خیل سلطانیم

این شعر هم تقدیمی بهمراه ۱۰۰۱ حس خوب از همه احسسات خوب دنیا 

 

 

 

ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم

 

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم

 

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم

 

چون دلارام می‌زند شمشیر

 سر ببازیم و رخ نگردانیم

 

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

 

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

 

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزاردستانیم

 

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

 

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

 

سعدیا بی وجود صحبت یار

 همه عالم به هیچ نستانیم

 

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

سرو

یه عکس دیگه از خودم

 

تقدیم 

 

بهمراه عرض ادب و احترام  

 

و 

 

آرزوی سلامتی و شادی 

 

 

سرو