شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

می توان آیا به دل دستور داد؟

دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

سر در خورشید

یک روز از هم می درم , این پرده تزویر را

یک روز می پیچم به هم , سر رشته تقدیر را

آئینه دل بشکنم , تا وقت دیدار رخش

صد بار حک سازم به دل , تکرار این تصویر را

در حلقه دیوانگان , پیر خرد بهر نشان

پیچیده دور گردنم , این حلقه زنجیر را

در مذهب آئینه ها , جایی ندارد پینه ها

بر خیز و بر چین از جبین , این ظلمت شبگیر را

ای ریسمان , حلاج را از دار بالاتر بکش

بر سر در خورشید زن , تندیسه تکبیر را

می گفت گل با بلبلی , اینجا نمی لرزد دلی

بر دشنه منقار زن , گلبانگ بی تاثیر را

یادش بخیر آن صبح دم , دستانمان در دست هم

آهسته می گفتی به من‌ , آن خواب بی تعبیر را

در حسرت یک ناله مستانه ام ارفع , ولی

هرگز نمی خواهم دگر میخانه بی پیر را

بازهم قیصر

اشتقاق
  

وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژ] های بی طرفی
مثل نان
دل بست
 

نان را
از هر طرف بخوانی
نان است !

دست دعـــا

آی مردم , یکی از قافله وا افتاده

دلی از طره دلدار جدا افتاده

سر کوی تو دلی بود  مرا , اکنون نیست

مدد ای شحنه , ندانم به کجا افتاده

تبر آهسته بزن بر تن این خشک درخت

حال کز پیکره اش دست دعا افتاده

یک نفر نیست در این شهر به سنگم بزند

نکند کار جنون از تک و تا افتاده

بعد یک عمر که پا بر سر آفاق زدیم

بحث ما بر لب هر بی سر و پا افتاده

طبل بد نامیم از صبح ازل کوفت قدر

طاس رسوائیم از بام قضا افتاده

مردم دیده ام از کنگره چشم انداز

دست و پا بسته به گرداب بلا افتاده

فرض کن حال که دامان تو در چنگ من است

گنه خلق جهان گردن ما افتاده

وای تحت الحنک و میکده , یارب نکند

چشم زخمی به در فقر و فنا افتاده

گفت ارفع , ببرم از خود و آزاد شوم

دل ز خود کند ولی گیر خدا افتاده

از آه آه تر

از لب گذشت شعله ای از آه , آه تر

آهی ز هر گواه به بغضم گواه تر

می کاودم به پنجه غم دست روزگار

شاید ندیده از دل  من رو به راه تر

گاهی به ساز حادثه ها رقص می کنم

تا مدعی نبیند از اینم تباه تر

خورشید زخم خورده من در غروب عشق

ول شد به عمق دخمه ای از چاه چاه تر

هر دامنی که چنگ زدم بهر التجا

دیدم مترسکی است ز من بی پناه تر

زاهد , خدای نیمه شبت جور دیگری است

ذکر الاهت از سر شب لا اله تر

ایمان مان ز نان تنوریست تافته

این رو سیاه , زاده ز خود رو سیاه تر

افتاده ماه یک سره از چشم آسمان

وقتی که دید روی تو از ماه ماه تر

دارم کسی که در بغلش می فشار دم

وقتی که می روم به درش پر گناه تر

ارفع خطای کوچک ما را به دل مگیر

قولت دهم به کاری از این اشتباه تر