شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تسبیح سبز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گاهی پر از نیازم، گاهی بت صبوری

گاهی خدای احساس، گاهی به فکر دوری


روزی پرنده ای با حال و هوای پرواز

یک روز دلشکسته، دلگیر ِ روز آغاز


دلگرم ساز باران، گاهی گل بهارم

پاییز مبتلا را گاهی به سینه دارم


گاهی دلم هوای یک شعر و یک ترانه

روزی نگفتن از تو، زیباترین بهانه


گاهی در آسمانم صدها ستاره دارم

برخی شبان تاریک، تنها و بیقرارم


گاهی خدای عشقم از بس که پُرامیدم

گاهی در آرزوی یک لحظه ی سپیدم


گاهی بهار احساس، سرزنده از نگاهی

گاهی اسیر تردید، همخانه ی سیاهی


گاهی رسیده بر من صدها گل بهانه

گاهی اسیر کینه از هرچه عاشقانه


گاهی به پای این دل تا انتها نشینم

گاهی غرور محضم، تشویش آتشینم


این روزگار صدرنگ، صدها ترانه دارد

گاهی هوای سازش، گاهی بهانه دارد


هر قصه ای سراسر درگیر تلخ و شیرین

از چشم من نبین تو، تقدیر گشته تعیینش

امروز

چون برآرم ز دل سوخته آوا من
زار نالم که دریغا ، که دریغا من

خود ندانم که مرا وایه بود یا نی
کس نپرسید که دارم چه تمنا من

گاه ز آوارگی و درد همی گردم
گردبادی یله در دامن صحرا من

گه فرو می برم از اندُه و نومیدی
سر به زیر پر اندیشه چو عنقا من

یا به کردار یکی نالهّ سرگردان
می سپارم ره این گمشده بیدا من

باز واپس نگرم خسته و فرسوده
سایه ای بینم ، همراه شده با من

تا ز جان من فرسوده چه می خواهد
این به خون برده ، بدین خیرگی ام دامن!؟

زی کجا پویی و آهنگِ که را داری
ها من -ای سایهّ سرگشتهّ من- ها من!؟

کیستم ؟ خسته نگاهی همه نومیدی
باز نایافته اسرار جهان را من

بر لبی پرسشی آسیمه سرم، و آن گاه
بازنشنیده بجز پاسخ بی جا من

باز با شهپر اندیشه برافرازم
بال بر کنگرهّ گنبد مینا من

باز با کشّی و تابندگی آویزم
همچو ناهید به دامان ثریا من

مه برآورده سپهرانه یکی خرگه
شب فرو هِشته پَرندینه یکی دامن

همه آسوده ز طوفان بلا ، و آن گاه
چنگ در دامن طوفان زده تنها من

هر نفس همچو یکی نای برون آرم
از دل خستهّ سودا زده آوا من

***

باری ای مردم آسوده ! کسی داند
که درافتاده بدین ورطه ام آیا من!؟

ناگه از دور فراگوش ، مرا آید
کامدم ، های...! دمی پای ، دمی تا من...

برنیاید دگرش بانگ و فرو مانم
همچنان خسته و فرسوده و دروا من

زان سپس ناله و فریاد ِ مرا گویی
نشنیده ست دگر هیچ کس ، الاّ من

چو نگویند دریغای مرا اینان،
از چه رو زار ننالم که دریغا من!؟

بس نه دیر ای سحری مشعل تابنده
بینم از مهر تو گیتی همه زیبا من

لاله را سبزه زده پرده به پیرامون
سبزه را لاله شده خیمه به پیرامن

یک ره ای دوست شنو نالهّ من ، یک ره
که همین غرّش طوفانم و دریا من

در فسونگر نگهت زندگی ام گوید
با تو بدرود کنم با تو اوستا ! من

واپسین شعلهّ امید و جوانی را
دیدم افسرده در آن نرگس شهلا من