شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

شرحی بر زمانه

بازآی ودل تنگ مرامونس جان باش***وآن سوخته رامحرم اسرار نهان باش

شب بخیر

س ش ب ، نه ، س ص ب ، نه عجب روز و شبی شدن نه عجب هفته ای بود بازم نه عجب ماهی بود البته بازم نه عجب سالی بود ها ، نیدونم ، راسی کسی میدونه چرا اینقد شبا سنگین شدن ؟؟؟ چقد دیر صبح میشن ، غم این خفته ی چند ، خواب در چشم ترم میشکند ، خدارحمت کنه نیما رو


دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون‌تر از لیلی، شیرین‌تر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره‌ی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو می‌آید
تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد

سلام- حال واحوال ؟؟؟    بازم از دلتنگی پناه آوردم اینجا - قول دادی پ ندی که از خودمم تعهد گرفتن - عجب امروز و فردایی شده - استرس و اظطراب هم که داره خفم میکنه - نمیدونم والا


بازم به امی           د          د      یدار
چون برآرم ز دل سوخته آوا من
زار نالم که دریغا ، که دریغا من

خود ندانم که مرا وایه بود یا نی
کس نپرسید که دارم چه تمنا من

گاه ز آوارگی و درد همی گردم
گردبادی یله در دامن صحرا من

گه فرو می برم از اندُه و نومیدی
سر به زیر پر اندیشه چو عنقا من

یا به کردار یکی نالهّ سرگردان
می سپارم ره این گمشده بیدا من

باز واپس نگرم خسته و فرسوده
سایه ای بینم ، همراه شده با من

تا ز جان من فرسوده چه می خواهد
این به خون برده ، بدین خیرگی ام دامن!؟

زی کجا پویی و آهنگِ که را داری
ها من -ای سایهّ سرگشتهّ من- ها من!؟

کیستم ؟ خسته نگاهی همه نومیدی
باز نایافته اسرار جهان را من

بر لبی پرسشی آسیمه سرم، و آن گاه
بازنشنیده بجز پاسخ بی جا من

باز با شهپر اندیشه برافرازم
بال بر کنگرهّ گنبد مینا من

باز با کشّی و تابندگی آویزم
همچو ناهید به دامان ثریا من

مه برآورده سپهرانه یکی خرگه
شب فرو هِشته پَرندینه یکی دامن

همه آسوده ز طوفان بلا ، و آن گاه
چنگ در دامن طوفان زده تنها من

هر نفس همچو یکی نای برون آرم
از دل خستهّ سودا زده آوا من

***

باری ای مردم آسوده ! کسی داند
که درافتاده بدین ورطه ام آیا من!؟

ناگه از دور فراگوش ، مرا آید
کامدم ، های...! دمی پای ، دمی تا من...

برنیاید دگرش بانگ و فرو مانم
همچنان خسته و فرسوده و دروا من

زان سپس ناله و فریاد ِ مرا گویی
نشنیده ست دگر هیچ کس ، الاّ من

چو نگویند دریغای مرا اینان،
از چه رو زار ننالم که دریغا من!؟

بس نه دیر ای سحری مشعل تابنده
بینم از مهر تو گیتی همه زیبا من

لاله را سبزه زده پرده به پیرامون
سبزه را لاله شده خیمه به پیرامن

یک ره ای دوست شنو نالهّ من ، یک ره
که همین غرّش طوفانم و دریا من

در فسونگر نگهت زندگی ام گوید
با تو بدرود کنم با تو اوستا ! من

واپسین شعلهّ امید و جوانی را
دیدم افسرده در آن نرگس شهلا من